اوس و خزرج: دو قبيله بزرگ مدينه در زمان هجرت پيامبر
اوس و خزرج فرزندان حارثةبن ثعلبه، از عربهاى يمنى قبيله اَزْد بودند. از پيشينه آنها در يمن تا نحوه انتقال و استقرارشان در يثرب جز گزارشهايى افسانهگونه در منابع قرن سوم اطلاعات قابل اعتمادى در دست نيست[1] كه ابنهشام كاملترين آنها را در اثر خود التيجان آورده است. مطالعات باستانشناسان و ديگر محققان معاصر هم به اتفاق نظرى در اين زمينه منتهى نشده است.[2]از طرف ديگر عمده آيات مدنى قرآن، پس از اسلام دو قبيله و تبديل يثرب به پناهگاه مهاجران نازل گرديد و ازاينرو بسيارى از آيات مدنى بهصورتى با اين جامعه، اعضا و مسائلش در ارتباط است.
خاستگاه و نسب اوس و خزرج:
جدّ دوم اوس و خزرج، عَمرو ملقب به مُزَيْقياء حاكم منطقه سبأ و رئيس قبيله ازد، در يمن ساكن بود. مهاجرت كلان قبيله ازد از جنوب يمن به شمال آن و جنوب حجاز، به رهبرى او صورت گرفت.[3] بنا به برخى روايات تفسيرى، آيه 16 سبأ/34 از سرزمينهاى كشاورزى گستردهاى كه در اختيار او بود حكايت مىكند، هرچند متن سوره از چنين برداشتى فاصله دارد و بيانگر داستان قوم سبأ* و دوره حكومت سليمان است[4]: «فَاَعرَضوا فَاَرسَلنا عَلَيهِم سَيلَ العَرِمِ و بَدَّلنـهُم بِجَنَّتَيهِم جَنَّتَينِ ذَواتَى اُكُل خَمط واَثل و شَىءمِن سِدر قَليل» . (سبأ/34،16)ثَعْلَبَه، ملقب به العَنْقاء پس از وفات پدرش عمرو، رهبرى ازد را بر عهده گرفت و در زمان او مهاجرت ازد از حاشيه درياى سرخ تا شام ادامه يافت.[5] در اين مهاجرت بخشهايى از ازد از جمله قبيله خُزاعَه كه بر مكه مسلط شد از ازد جدا شدند.[6] در روايت شعبى عبارت «وَ مَزَّقناهُم كُلَّ مُمَزَّق» در آيه 19 سبأ/34 بر تجزيه ازد تطبيق شده است[7]: «فَقالوا رَبَّنا بـعِد بَينَ اَسفارِنا وظَـلَموا اَنفُسَهُم فَجَعَلنـهُم اَحاديثَ ومَزَّقنـهُم كُلَّ مُمَزَّق اِنَّ فى ذلِكَ لاَيـت لِكُلِّ صَبّار شَكور» .
قتل مشكوك ثَعلَبَه در شام، به پريان نسبت داده شد و پسرش حارثه (پدر اوس و خزرج)، پس از مرگ پدر، به عنوان رهبر قبايل مهاجر كه در اين زمان به غَسّان شهره بودند برگزيده شد و هرچند در آغاز روياروييهايى را در شام بر ضدّ روم رهبرى كرد؛ امّا به مرور تحت تأثير عموى خود جَفْنَه، در حاشيه قرار گرفت و پس از آن همراه با هوادارانش به جنوب هجرت كرد و به يثرب رفت.[8]
سكونت در يثرب:
اوس و خزرج كه در انتساب به مادرشان به آنها بنى قيله نيز مىگفتند[9] در جوانى و پيش از آنكه به قبايلى مستقل تبديل شوند به يثرب آمدند.پدرشان، حارثه پس از ورود به منطقه، طى پيمانى با حاكمان يثرب اجازه يافت در حومه يثرب بماند[10]؛ اما به مرور زمان كه جمعيت آنها قدرى افزايش يافت، توانستند در يثرب براى خود جايى بيابند.[11]از اين مقطع تا مدتهاى مديدى از اوس و خزرج اطلاعات چندانى وجود ندارد. تنها مىتوان گفت با توجه به پسران بيشتر خزرج، جمعيت آنها سريعتر از اوس افزايش يافت تا اينكه به عنوان قبايلى مستقل، مدتى را نيز تحت حاكميت حاكمان يهودى ازدى تبار[12] يثرب سپرى كردند.[13]
مطمئنترين راه براى تعيين مدت زمان سكونت بنىقيله در يثرب، محاسبه نسلهاى آنان است. با بررسى نسبنامههاى انصاريان معاصر با پيامبر، مشخص مىشود كه 11 تا 17 واسطه ميان آنان و اوس و خزرج وجود دارد، بر اين اساس مىتوان حدس زد كه آنان دست كم 400 سال در يثرب سكونت داشتهاند. اين حدس با اخبار حاكى از حكومت چند صد ساله خُزاعه در مكه[14] و غَسانيان در شام[15] همخوانى دارد.
در آستانه ظهور اسلام اوس و خزرج از يك قبيله فراتر رفته، هريك به چند واحد مستقل قبيلهاى تفكيك شده بودند. برخى از اين زيرشاخهها هم از يثرب كوچ كردند؛ به عنوان نمونه بنى قُطْنبن عوفبن خزرج به منطقه عمان مهاجرت كردند.[16]
از آنجا كه ازديان پيش از انشعاب و رسيدن به شام، در يمن از چشمه غسان نوشيدند اوس و خزرج هم جزو غسانيان شمرده مىشدند؛ اما بعدها از محدوده اين لقب خارج شدند، زيرا تنها مهاجران ازدى شام غسان خوانده شدند.[17] شواهدى از ارتباط غسانيان شام و قبيله خزرج در يثرب وجود دارد. بخشهايى از خزرج چون بنوجردشبن حارث[18]، بنوعامربن مالك الاغرّ[19] و بنو عُدَىبن كعب[20] و نيز بنو عوفبن زُرَيق[21] به شام رفته، به غسانيان پيوسته بودند. ابنحزم، ابوجبله حاكم غسانى شام را نيز از تبار خزرج دانسته[22]؛ امّا سَمْهودى ضمن ردّ اين خبر، وى را فردى خزرجى معرفى كرده كه نزد غسانيان شام از اعتبارى برخوردار بود.[23]
كمتر از 100 سال پيش از هجرت* پيامبر(صلى الله عليه وآله)، مالكبن عجلان خزرجى از غسانيان شام بر ضدّ حاكمان يهودى يثرب كمك خواست و طى توطئهاى شمارى از سران و بزرگان يهودى يثرب كشته شدند و دارايى آنان در اختيار بنىقيله قرارگرفت.[24] حمايت غسانيان تابع روم كه در اين زمان عمدتاً مسيحى شده بودند، از مالكبن عجلان و اوس و خزرج، در برابر حاكمان يهودى يثرب را مىتوان در راستاى گسترش آيين مسيحيت برضدّ كيش يهود دانست، به ويژه آنكه همزمان در جنوب حجاز و در يمن همين فرايند با حمله حبشيهاى مسيحى به يمن دنبال شد. گسترش آيين مسيحيت در يمن، حجاز و شام زمينه نفوذ بيشتر امپراتورى روم شرقى و در نتيجه تسلط آنها بر راههاى تجارى را افزايش مىداد.[25]
آيه 89 بقره/2 كه حكايت از اميد يهود به پيروزى بر اوس و خزرج با ظهور پيامبر موعود دارد مىتواند ناظر به همين مقطع باشد[26]: «و لَمّا جاءَهُم كِتـبٌ مِن عِندِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُم وكانوا مِن قَبلُ يَستَفتِحونَ عَلَى الَّذينَ كَفَروا فَلَمّا جاءَهُم ما عَرَفوا كَفَروا بِهِ فَلَعنَةُ اللّهِ عَلَى الكـفِرين» . (بقره/2،89)
بنا به نقل سَمْهودى در اين زمان تيرههاى اوس و خزرج با تصاحب و توزيع برخى زمينهاى كشاورزى و قلعههاى يثرب هريك در محلّى مستقر شدند و اين وضعيت تا هجرت پيامبر با اندك تغييرى پابرجا بود. آنان همچنين براى تثبيت موقعيت خود موجى از قلعهسازى را به راه انداختند.[27]
زيرمجموعههاى اوس وخزرج:
خزرج 5 پسر به نامهاى عَمْرو، عوف، جُشَم، كعب و حارث داشت كه تمامى زيرمجموعههاى مستقل آن از آنهايند.[28] هرچند اطلاعات جمعيت شناسانه در اين زمينه كافى نيست؛ اما منابع نسبشناسى قبايلى چون بنى مالكبن نجار، بنى عُدىبن نجار، بنىمازنبن نجار، بنى ديناربن نجار، بنىسالمبنعوف، بنى غَنْمبن عوف، بنى عُدىبن عوف (معروف به قواقل)، بنى حُبْلى، بنى زُريقبن عامر، بنى بَياضةبن عامر، بنى سلمه*، بنى حارث* و بنى ساعده را از زيرمجموعههاى بزرگ خزرج برشمردهاند.[29]در مقابل، تيرههاى اوسى همگى از 5 پسر مالك فرزند اوس، به نامهاى عوف، عمرو، مُرَّه، جُشَم و اِمْرَؤ القيساند. تيرههاى عمدهاى كه نسب شناسان از اوس برشمردهاند عبارتاند از: بنىجَحْجَبا، بنىزيدبن مالك (شامل سه مجموعه مستقل اميّه، صفيّه و عبيده)، بنىعبدالاشهل، بنىخَطْمَه، بنىواقف و بنىوائل.[30]
روابط اوس و خزرج:
در منابع تاريخى جنگهاى متعددى را به اوس و خزرج نسبت دادهاند.[31] از ميان 13 درگيرى كه ابناثير گزارش كرده، 7 درگيرى ميان شاخهاى از اوس با شاخهاى از خزرج روى داده است. از 6 نبرد ديگر ـ به جز جنگ بُعاث كه به اتفاق مورخان ميان تمامى شاخههاى اوس و خزرج روى داده ـ يعنى درگيرى سمير، ربيع، بَقيع، فُجارِ اول و فجار دومهم اطلاعات تفصيلى از حضور شاخهها و زيرشاخههاى اوس يا خزرج وجود ندارد و صرفاً گفته شده كه اين جنگ ميان اوس و خزرج روى داده است.[32] در 7 درگيرى خرد ميان شاخههاى اوس و خزرج، بنو سالمبن عوف، بنىمازنبن نجار (دو بار)، بنى مالكبن نجار، بنى نجّار و بنىحارث (دو بار)، از خزرج و بنى عمروبن عوف (دوبار)، بنىوائل، بنىظفر، بنىعبدالاشهل، بنىاميّةبن زيد و بنى جَحجَبى از اوس وارد درگيرى شده بودند.[33]گاه شاخههاى اوسى يا خزرجى با يكديگر درگير مىشدند؛ به عنوان نمونه در حادثهاى بنوحبيب و بنو بياضه كه هر دو خزرجىاند برضدّ مجموعه خزرجى ديگر به نام بنوحبيب پيمان بستهاند.[34]
با توجه به نام تيرههاى متفاوت در گزارشها، مىتوان نتيجه گرفت كه پس از افزايش جمعيت، شكلگيرى تيرهها و غلبه بر حاكمان يثرب، محدوديت منابع و تضارب منافع زمينه برخوردهاى جزئى اوليه را فراهم آورد تا اينكه در آستانه هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به رويارويى كل اوس و خزرج در جنگ بعاث انجاميد.
آيينها و مناسك
1. بت پرستى:
اوس و خزرج همچون ديگر شاخههاى ازدى ساكن در يمن رب النوعهاى گوناگونى داشتند.[35] نسبت دادن تغيير آيين ابراهيم و رواج بتپرستى به عمرو بن لُحى، حاكم خزاعى مكه نشان از ارتباط مستقيم بتپرستى با مهاجرت ازديان از يمن به حجاز و شام دارد.[36] قبايل منتسب به اَزْد چون غسّان، خُزاعه و اوس و خزرج همگى بت مَنات را مىپرستيدند.[37] بت منات، الهه قضا و قدر بود و حاجات آنان و به ويژه بارش باران را برآورده مىكرد[38] و ازاينرو در ساحل درياى سرخ در منطقه مُشَلَّل و در جايى به نام قديد قرار داشت.[39] درباره ديدگاه كامل آنها درباره منات اطلاعاتى در دست نيست؛ همچنين مشخص نيست كه ايشان چه تصورى از «الله» داشتند و آيا مانند قريش خالق بودن الله را باور داشتند يا نه، زيرا آن دسته از آيات قرآن كه به ديدگاه كافران درباره الله مىپردازد همگى مكى است و درباره اهل يثرب به ما كمكى نمىكند.بنابر برخى گزارشها آنان در خانههاى خود در يثرب نيز بتهايى داشتند و معمولا در آن عصر خانه و خاندانى نبود كه از بت تهى باشد.[40] بسيارى از بتهاى يثرب از چوب بود.[41] منابع به بتهاى فراوانى ميان تيرههاى اوسى چون بنى عبدالاشهل[42]، بنى واقف[43]، بنى حارثه[44]، بنىبَياضه[45]، بنى خَطْمَه[46] و نيز تيرههاى خزرجى چون بنى سلمه[47]، بنى مالكبن نجار[48]، بنى عُدىبن نجار[49] و بنى ساعده[50] اشاره كرده است.
با ورود پيامبر به مدينه تقريباً تمامى تيرههاى خزرجى و بسيارى از تيرههاى اوسى مسلمان شدند؛ امّا تيرهاى ديگر اوسى چون بنى واقف، بنىخَطْمَه، بنى وائل و بنى اميه كه به آنها اوس مَنات گفته مىشد[51] تا سال پنجم هجرى به بتپرستى خود ادامه دادند.[52]
انجام دادن مناسك حج مىتواند نشان از اثرپذيرى ايشان از آيين ابراهيمى پس از هجرت باشد.
آنها در ماه ذيحجه احرام بسته، به مكه مىرفتند و پس از طواف و وقوف در عرفه و منا مكه را به قصد منطقه مُشَلَّل در ساحل درياى سرخ ترك مىكردند و پس از ذكر تلبيه منات، طواف و قربانى، سرهاى خود را تراشيده، از احرام بيرون مىآمدند.[53] آنها براى منات چنين تلبيه مىگفتند: «لبيك، اللهم لبيك، لولا ان بكرا دونك...».[54]
چون بر صفا و مروه بتهايى نصب شده بود كه آنها اعتقادى بدان نداشتند، سعى بين اين دو كوه را تعظيم اين بتها شمرده و آن را انجام نمىدادند و به همين رو پس از اسلام نيز، سعى ميان صفا و مروه را از مصاديق شرك مىدانستند و از سعى پرهيز مىكردند كه آيه 158 بقره/2 نازل شد و سعى را بخشى از مناسك حج دانست[55]: «اِنَّ الصَّفا والمَروةَ مِن شَعائِرِ اللّهِ فَمَن حَجَّ البَيتَ اَوِ اعتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيهِاَن يَطَّوَّفَ بِهِما و مَن تَطَوَّعَ خَيرًا فَاِنَّ اللّهَ شَاكِرٌعَليم» . (بقره/2،158)
همچنين گزارش شده كه آنها هرگاه به قصد حج يا عمره احرام مىبستند، تا پايان مناسك، زير سقف نمىرفتند، ازاينرو هنگام ورود به منازل، براى آنكه از زير سر در خانه عبور نكنند از روى ديوار يا از شكاف آن وارد خانه مىشدند. برخى اين امر را به گروهى از آنان نسبت مىدهند[56]، در حالىكه ديگران آن را در ميان تمامى اوس و خزرج رايج مىدانند.[57] اين سنت از سوى بعضى از انصار پس از اسلام نيز تكرار شد كه آيه 189 بقره/2 آنان را از اين كار بازداشت و آن را امرى ناپسند دانست[58]: «... و لَيسَ البِرُّ بِاَن تَأتوا البُيوتَ مِن ظُهورِها و لـكِنَّ البِرَّ مَنِ اتَّقى وَأتوا البُيوتَ مِن اَبوبِها واتَّقوا اللّهَ لَعَلَّكُم تُفلِحون» .
2. مسيحيت:
درباره رواج مسيحيت در يثرب اطلاعات تاريخى محدودى، از جمله گزارشهايى از تأثير تاجران مسيحى بر جوانان يثرب و تغيير كيش آنها به مسيحيت در منابع اسلامى وجود دارد.[59] ابوعامر اوسى و ابوقيس بن اَسْلَت خزرجى از بزرگان اوس و خزرج، در زمان مهاجرت پيامبر به مدينه تحت تأثير مسيحيت بودند[60] و ازاينرو و با توجه به تأثير عميقبزرگان قبايل بر اعضاى قبيله خود، امكان گرايش برخى از اوس و خزرج به مسيحيت وجود داشت. احتمالا پس از حمايت غَسانيان از اوس و خزرج، رواج مسيحيت در يثرب شتاب بيشترى گرفته است.برخى از آيات سوره بقره كه نخستين سورهاى بود كه در مدينه نازل شد و همچنين آيات ديگرى نيز مىتوان به وجود جمعيت مسيحى در يثرب كه در آن زمان تنها منطقه مسلمان نشين بود پى برد. خداوند در آيات 111 ـ 112 بقره/2 از پيامبر خواسته است ازمسيحيانى كه مىپندارند تنها آنان در آخرت رستگار و اهل بهشتاند برهان بخواهد: «و قالوا لَن يَدخُلَ الجَنَّةَ اِلاّ مَن كانَ هودًا اَو نَصـرى تِلكَ اَمانِيُّهُم قُل هاتوا بُرهـنَكُم اِن كُنتُم صـدِقين * بَلى مَن اَسلَمَ وَجهَهُ لِلّهِ وهُوَ مُحسِنٌ فَلَهُ اَجرُهُ عِندَ رَبِّهِ ولا خَوفٌ عَلَيهِم ولاهُم يَحزَنون» . او همچنين موظف شد براى رضايت مسيحيان نكوشد، زيرا آنان ايمان نخواهند آورد: «و لَن تَرضى عَنكَ اليَهودُ ولاَالنَّصـرى حَتّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُم قُل اِنَّ هُدَى اللّهِ هُوَ الهُدى ولئِنِ اتَّبَعتَ اَهواءَهُم بَعدَ الَّذى جاءَكَ مِنَ العِلمِ ما لَكَ مِنَ اللّهِ مِن ولِىّ ولانَصير» . (بقره/2،120)
خداوند در آيه 82 مائده/5 مسيحيان را از دوستان نزديك مسلمانان مىخواند كه خطرى از جانب آنان مسلمانان را تهديد نمىكند: «اَشَدَّ النّاسِ عَدوةً لِلَّذينَ ءامَنُوا اليَهودَ والَّذينَ اَشرَكوا ولَتَجِدَنَّ اَقرَبَهُم مَوَدَّةً لِلَّذينَ ءامَنُوا الَّذينَ قالوا اِنّانَصـرى ذلِكَ بِاَنَّ مِنهُم قِسّيسينَ ورُهبانـًا واَنَّهُم لايَستَكبِرون» .
برآيند آيات فوق نشان از وجود جمعيت مسيحى در يثرب* دارد. شايد بتوان انعكاس نيافتن اخبار آنها در منابع را به دشمنى نكردن آنها با پيامبر مرتبط دانست.
3. يهوديت:
بر خلاف آيين مسيحيت، درباره آيين يهود و رواج آن در ميان اوس و خزرج اطلاعات بيشترى وجود دارد. در ريشه يابى روابط آنها با يهود، نشانههايى از ارتباط نياكان اوس و خزرج با كاهنان يمن وجود دارد.[61]نخستين و جامعترين سند درباره يهوديان يثرب عهدنامهاى است كه پيامبر در آغاز ورود خود به مدينه ميان تيرههاى گوناگون بسته است.[62] در اين عهدنامه صريحاً به يهوديان تيرههاى مختلف خزرج چون بنى عوف، بنى نجار، بنى ساعده، بنىحارث و بنى جُشَم اشاره شده و درباره اوس به عنوان كلّى «يهود اوس» تصريح شده است كه بيانگر رواج گسترده آيين يهود در يثرب است.
درباره علت گرايش آنها به يهوديت مىتوان از معاشرت طولانى آنها با يهوديان به عنوان عمدهترين عامل اشاره كرد، هرچند مورخان و مفسران مسلمان سعى كردهاند در اين زمينه عللى برشمارند؛ به عنوان نمونه برخى روايات تفسيرى يكى از عوامل تشديد گرايش اوس به يهوديت را استفاده اوسيان از دايههاى يهودى براى نوزادان و كودكانشان ذكر كردهاند.[63] بىشك گرايش به يهوديت در ميان اوس شتاب بيشترى داشته، به گونهاى كه بنا به روايت مجاهد جوانان اوسى به يهوديت متمايل بودند.[64] اين امر را بايد مرهون روابط نزديك جغرافيايى ميان اوس با يهود يثرب و نيز روابط و پيمانهاى سياسى عهد جاهلى دانست. اوسيان همراه با قبايل همپيمان خود يعنى بنىنضير و بنى قريظه* در يثرب بالا (عاليه) مىزيستند، در حالىكه خزرج در يثرب پايين مستقر بودند.[65] اين مجاورت زمينه ارتباط بيشتر و نزديكتر آنها را فراهم مىآورد تا جايى كه به برقرارى پيمانهاى سياسى انجاميد و اوسيان بر ضدّ خزرج با بنىنضير و بنى قريظه پيمان بستند.[66] اين ارتباط بيش از پيمانخزرج با بنى قينقاع* موثر بود، زيرا بنىنضير وبنىقريظه خود را از آن رو كه نسب به هارون مىرساندند كاهن مىناميدند، و اعتبار مذهبى خاصى براى خود قائل بودند، درحالىكه در مورد بنىقينقاع چنين ادعايى وجود نداشت.[67]
البته يهوديان خزرجى در منابع كمتر نماياناند. برخى گزارشهاى پراكنده از يهودانى در تيرههاى خزرجى چون بنى نجار[68] و بنى زُرَيق[69] خبر مىدهد. برجستهترين خبر دراينباره از يك يهودى خزرجى است كه مىخواست با جادو به پيامبر صدمه زند.[70]
اعضاى دو قبيله اوس يا خزرج براى حل و فصل دعاوى خود به كاهنان يهودى مراجعه مىكردند[71] و زمانى كه زنى از آنها نگران مرگ نوزاد يا كودك خود بود نذر مىكرد در صورت بهبودى فرزند خود را يهودى كند.[72] اين گزارشها به خوبى از اعتبار مرجعيت آيين يهودى در ميان آنها حكايت دارد.
اوس و خزرج تحت تأثير يهود، به محدوديتهايى در روابط جنسى خود با همسرانشان ملتزم شده بودند و گمان داشتند در صورت عدم توجه به اين مسئله بينايى جنين آسيب خواهد ديد. آيه 223 بقره/2 در اين باره نازل شد و چنين محدوديتهايى را بىاساس دانست:[73]«نِساؤُكُم حَرثٌ لَكُم فَأتوا حَرثَكُم اَنّى شِئتُم وقَدِّموا لاَِنفُسِكُم واتَّقوا اللّهَ واعلَموا اَنَّكُم مُلـقوهُ وبَشِّرِ المُؤمِنين = زنانتان كشتزارهاى شمايند، هرگونه خواستيد به كشتزار خود درآييد...».
گسترشاسلام درميانتيرههاى اوسى و خزرجى:
رواياتى متعدد و گاه متعارض درباره نخستين مسلمانان يثربى وجود دارد. بنا به روايت مشهور ابناسحاق نخستين كسانى كه به پيامبر ايمان آوردند 6 تن از خزرجيان بودند (دو تن از بنىنجار، سه تن از بنى سلمه و يك نفر از بنىزريق) كه در مراسم حجّ در سال يازدهم بعثت با پيامبر آشنا شدند و پس از شنيدن سخنان ايشان، به ويژه اشاره وى به وعده يهوديان يثرب به ظهور پيامبر، ايمان آوردند.[74] البته در اين دوره بزرگان اوس نيز مخاطب دعوت پيامبر قرار گرفتند؛ اما آن را اجابت نكردند. در مورد بزرگان اوس چون سُويدبنصامت كه پس از حجّ و ديدار پيامبر در نبرد بعاث در يثرب كشته شدند نقل شده كه به هنگام مرگ در عرصه نبرد مسلمان از دنيا رفتند.[75] شايد بتوان گفت چنين نقلهايى بيشتر زاييده رقابتهاى قبيلهاى است. به موازات روايت ابناسحاق، موسىبن عُقْبَه به نقل از عُرْوَةبنزبيرنخستين مسلمانان را 6 خزرجى و دواوسى دانسته است.[76]در حجّ سال بعد (دوازدهم بعثت) 12 مسلمان كه دو تن اوسى و بقيه از خزرج بودند پس از ديدار با پيامبر از وى خواستند بيعت با آنها را به سال بعد موكول نكند، ازاينرو در بيعت خود با آنها، تعهداتى اخلاقى و اعتقادى از آنها گرفت كه به بيعت عقبه اول شهرت يافت.[77] (=>بيعت عقبه) آنها پس از بازگشت به يثرب با پيامبر مكاتبه كردند؛ گويا اختلافى درباره اينكه چه كسى از اوسيان يا خزرجيان نماز جماعت را امامت كند رخ داده بود[78]، افزون بر اين آنان به مبلّغى نياز داشتند كه بتواند آموزههاى اسلامى را در ميان ديگران گسترش دهد.[79] پيامبر در پاسخ به اين درخواست، مُصْعَب* بن عُمير را به يثرب فرستاد.[80] تا پيش از آمدن مصعب، أسعدبن زراره خررجى ( از بنى نجار) نماينده نو مسلمانان بود و تا حضور مصعب نماز جماعت را برپا مىكرد.[81] مصعب نيز در يثرب در پناه او به فعاليت تبليغى خود در تيرههاى مختلف ادامه مىداد؛ اما با فشارهايى كه قبيله بنىنجار براسعد وارد كردند وى وادار شد دست از حمايت مصعب بردارد.[82]
با آمدن مصعب به يثرب، اسلام بر سر زبانها افتاد و فعاليت مسلمانان آشكار گرديد.[83] مصعب بر اسلام آوردن سران تيرهها تأكيد داشت، زيرا اسلام آوردن بزرگان قبيله مىتوانست به گسترش اسلام در همه قبيله بينجامد، نحوه گزارش منابعتاريخى به گونهاى است كه گويا در اين مرحله تنها تيره اوسى عبدالاشهل كاملاً اسلام آوردهاند، زيرا در مورد بيشتر تيرهها آمده كه از هريك تنها اندكى مسلمان شده بودند.[84] اسلام سعد بن مُعاذ، رهبر اين تيره در اين مرحله او را به برجستهترين رهبر اوسى در دوره پيامبر مبدل ساخت. او در آغاز كار، چون دريافت ديگر اسعدبنزراره تحت فشارهاى بنىنجار از حمايت مصعببن عمير، مبلغ پيامبر دست كشيده است او را در پناه خود گرفت.[85]
در حجّ سال سيزدهم بعثت و پس از بازگشت مصعب به مكه[86] حدود 70 تن[87] از نومسلمانان يثرب پس از زيارت مخفيانه پيامبر، با او پيمانى بستند و براساس آن پيامبر را يكى از خود دانسته، تعهد كردند در برابر حملات دشمنان پيامبر به ايشان، تا پاى جان بايستند. در اين پيمان كه عقبه دوم نام گرفت 11 نفر از اوس و 63 نفر از خزرج حضور داشتند كه دو تن از آنها زنان خزرجى بودند و اينان نخستين زنان يثربى به شمار مىآمدند كه با پيامبر بيعت مىكردند. پيامبر از ميان بيعتكنندگان 12 نقيب برگزيد كه 9 تن از خزرج و سه تن از اوس بودند.[88] (=>بيعت عقبه)
در جريان بيعت و گفت و گو ميان پيامبر و مسلمانان يثرب بَراء*بن مَعْرور خزرجى و ابوالهيثم اوسى به نمايندگى و سخنگويى از ديگر حاضران، بر حمايت قطعى خود از پيامبر تأكيد كردند.[89] در اينباره كه چه كسى در اين بيعت، در دست دادن و بيعت كردن با پيامبر پيشقدم بود اختلاف است؛ برخى براءبن معرور خزرجى[90] و ديگران ابوالهيثم اوسى را مقدم مىدانند. گزارشهايى كه ابوالهيثم اوسى را ترجيح مىدهد به عروةبن زبير باز مىگردد.[91] نقلهاى ضعيفترى اسعدبن زراره خزرجى را مطرح مىكند، در حالىكه به اقتضاى جوانى وى نمىتوان او را بر بزرگان حاضر مقدم دانست.[92]
طى سه ماه پس از اين پيمان، مسلمانان مكه كه چند ده نفر بودند[93] به يثرب مهاجرت كردند.[94] بخش قابل توجهى از مهاجران در قُبا كه موطن تيره اوسى عمروبن عوف بود مستقر شدند. منابع تاريخى از خانهاى به نام «منزل العَزّاب» (خانهمجرّدها) يا العصبه[95] ياد مىكنند كه مهاجران در آنجا گرد آمده بودند.[96]
اوسيان در يثرب بالا سكنا داشتند كه قبا بخشى از آن بود. پيامبر پس از مهاجرت با اقامت در قبا مسجدى را در آنجا بنا نهاد كه به مسجد قبا شهرت يافت.[97]
پس از اندى كه علىبن ابىطالب(عليه السلام) در قبا به پيامبر پيوست، مشخص گرديد كه ايشان قبا را براى اقامت مناسب ندانسته است؛ اما انتقال ايشان به هر نقطه ديگر در يثرب مىتوانست موجب نارضايتى تيرههاى ديگر و در نتيجه تشديد رقابتهاى قبيلهاى شود و مانعى در برابر گسترش اسلام در ميان قبايل ناراضى به حساب آيد.
ايشان تحت حمايت سواره نظامهاى خزرجى (از بنى نجار كه از بستگان او بودند)[98] حركت خود را آغاز كرد و به دنبال شتر خويش از محلههاى متعدد يثرب گذر كرد تا به محله خزرجيان بنىمالكبن نجار رسيد و در آنجا مستقر شد و بعدها مسجد خود را نيز در همان مكان بنا نهاد. تيرههايى كه در مسير حركت پيامبر قرار گرفتند از جمله بنى سالم، بنى حُبْلى، بنى ساعده، بنىبياضه، بلحارث و بنى عدىبن نجار همگى خزرجى بودند.[99]
محلى كه پيامبر براى اقامت برگزيد همچون ديگر مناطق يثربِ پايينْ بيشتر از آن تيرههاى خزرجى چون بنىزريق، بلحارث، بنى ساعده و بنى نجار بود و ازاينرو با تيرههاى اوسى و قبايل يهودى مستقر در يثرب عليا، فاصله بيشترى داشت.[100]
پس از استقرار پيامبر به مرور اسلامْ بسيارى از تيرهها به ويژه تيرههاى خزرجى را فراگرفت و موجى از بتشكنى در يثرب به راه افتاد[101] و چنانچه مخالفانى هم در ميان آنها وجود داشت در پرده نفاق پوشش گرفتند. (همينمقاله =>مخالفان اوسى و خزرجى پيامبر) با اين همه بخش قابل توجهى از تيرههاى اوسى شامل بنىخطمه، بنى واقف و اوس منات (شامل بنى اميةبن زيد، بنى وائل، و بنىعطيّه) كه افزون بر همپيمانى با يهوديان بنىنضير و بنىقريظه[102]، تحت تأثير بزرگان خوداز جمله ابناسلت بودند، اسلام نياوردند.[103] 5 سال بعد كه يهوديان تبعيد و اتحاديه قبايل در نبرد احزاب ناكام ماندند، بقيه اوسيان نيز اسلام آوردند و پيامبر نام اوس منات را به «اوسالله» تغيير داد.[104]
اوس وخزرج در حكومت نبوى:
به رغم اختلافات پيشين اوس و خزرج با اقدامهاى پيامبر اُلفتى ميان تيرهها ايجاد شد. ايشان عهدنامهاى ميان آنان بست[105] و از هر تيره خواست تا ديه خونهايى را كه بر عهده دارند پذيرفته، بپردازند.[106] به روايت سدّى، ابناسحاق و ديگران آيه 63 انفال/8 حكايت از اين امر دارد[107]: «واَلَّفَ بَينَ قُلوبِهِم لَو اَنفَقتَ ما فِى الاَرضِ جَميعـًا ما اَلَّفتَ بَينَ قُلوبِهِم ولـكِنَّ اللّهَ اَلَّفَ بَينَهُم اِنَّهُ عَزيزٌ حَكيم = خداوند ميان دلهايشان الفت انداخت و اگر آنچه در زمين بود هزينه مىكردى نمىتوانستى ميان دلهايشان الفت بيندازى؛ ولى خداوند ميان آنها الفت افكند كه او عزيز و حكيم است».از آنجا كه پيامبر اندكى پس از آخرين جنگ بزرگ ميان اوس و خزرج (بعاث) به يثرب آمده بود، برخوردهاى خُردى كه در دوره اسلامى ميان اوس و خزرج صورت مىگرفت معمولاً با دخالت پيامبر برطرف مىشد، چنان كه در زمان كوتاهى كه پيامبر در قُبا مهمان اوسيان بود بسيارى از خزرجيان كه به جهت درگيريهاى گذشته ممكن بود در معرض انتقام قرار گيرند نمىتوانستند به زيارت پيامبر بيايند[108]؛ اما اين وضعيت چنان با شتاب تغيير كرد كه برخى يهوديان از همنشينيهاى اوسيان با خزرجيان شگفتزده مىشدند و براى صدمه زدن به پيامبر تلاش مىكردند اختلافات آنها را مجدداً احيا كنند. يك بار اقدام آنها مؤثر افتاد و بازگويى خاطرات جنگ بعاث به يادآورى كينههاى پيشين انجاميد. پس از آن تعدادى از هر دو گروه با هم وعده كردند در يكى از سنگلاخهاى حومه يثرب با هم مبارزه كنند؛ اما پس از حضور سريع پيامبر و شنيدن سخنان آن حضرت، گريهكنان يكديگر را در آغوش گرفتند. آيات 100 ـ 105 آلعمران/3به همين مناسبت نازل شده است[109]: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا اِن تُطيعوا فَريقـًا مِنَ الَّذينَ اوتُوا الكِتـبَ يَرُدّوكُم بَعدَ ايمـنِكُم كـفِرين * وكَيفَ تَكفُرونَ واَنتُم تُتلى عَلَيكُم ءايـتُ اللّهِ وفيكُم رَسولُهُ ومَن يَعتَصِم بِاللّهِ فَقَد هُدِىَ اِلى صِرط مُستَقيم * يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا اتَّقوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ولا تَموتُنَّ اِلاّ واَنتُم مُسلِمون * واعتَصِموا بِحَبلِ اللّهِ جَميعـًا ولا تَفَرَّقوا واذكُروا نِعمَتَ اللّهِ عَلَيكُم اِذ كُنتُم اَعداءً فَاَلَّفَ بَينَ قُلوبِكُم فَاَصبَحتُم بِنِعمَتِهِ اِخونـًا وكُنتُم عَلى شَفا حُفرَة مِنَ النّارِ فَاَنقَذَكُم مِنها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُم ءايـتِهِ لَعَلَّكُمتَهتَدون * ولتَكُن مِنكُم اُمَّةٌ يَدعونَ اِلَى الخَيرِ و يَأمُرونَ بِالمَعروفِ ويَنهَونَ عَنِ المُنكَرِ واُولئِكَ هُمُ المُفلِحون * و لا تَكونوا كالَّذينَ تَفَرَّقوا واختَلَفوا مِن بَعدِ ما جاءَهُمُ البَيِّنـتُ واُولـئِكَ لَهُم عَذابٌ عَظيم» .
البته شأن نزولهاى ديگرى نيز ذيل اين آيات مطرح شده؛ اما همگى ناظر به همين امر است، هرچند در گزارش حادثه متفاوت است.[110]
خداوند در اين آيات اطاعت از يهوديان را بازگشت به كفر دانسته، از مؤمنان مىخواهد بر اسلام خود استوار باشند و رفتار اوسيان و خزرجيان را مورد توبيخ قرار مىدهد كه چگونه با آنكه پيامبر خدا و آيات الهى را در اختيار داريد به كفر باز مىگرديد. در ادامه خداوند آنان را از تفرقه برحذر داشته، اخوّت* و الفت آنان را نعمتى الهى و موجب رهايى از آتش مىداند و از آنان مىخواهد همچون ديگر اقوامِ گرفتار در عذاب، پس از دليلهاى روشنى كه دريافت كردهاند دچار تفرقه و اختلاف نشوند.
گاه، بازخوانى اشعار جنگهاى جاهلى و تحريك احساسات قبيلهاى به وسيله يهوديان[111] و گاه يادآورى خاطرات جنگهاى پيشين در نشستهاى گروهى، آنان را روياروى يكديگر قرار مىداد[112]؛ اما پيامبر هر بار با خواندن همين آيات، اوضاع را به حالت نخستين آن باز مىگرداند.[113]
شايد آخرين مشاجره ميان اوس و خزرج در سال ششم هجرى روى داده باشد؛ زمانى كه عبدالله*بن ابىّ با دامن زدن به مسئله افك درصدد فشار بر پيامبر بود و چون اين مشكل برطرف شد پيامبر از عبداللهبن ابىّ خزرجى به بزرگ خزرجيان يعنى سعدبن عباده گله كرد. در اين زمان يكى از بزرگان اوس به پيامبر گفت: اگر از فردى اوسى گله داريد ما اقدام خواهيم كرد؛ اما اگر از فردى خزرجى گلهمنديد كافى است فرمان دهيد تا گردنهايشان را بزنيم. با سخنان تند وى، سعد*بنعباده، رهبر مسلمانان خزرجى برآشفت و مشاجرهاى ميان آنان درگرفت.[114]
بررسى نبردهاى پيامبر نيز به خوبى نشان مىدهد هويت قبيلهاى ساكنان يثرب همچنان پابرجا بود. اوس و خزرج در جنگهاى بدر[115]، اُحد[116]، خيبر[117]، وادى القرى[118]، فتح مكّه[119]، حُنين[120] و تَبوك[121] هر كدام پرچمى جداگانه داشتند كه نشان از دستههاى متمايز آنها در سپاه است، افزون بر اين آنها در نبردهاى گوناگون چون بدر[122]، فتح مكه و حنين[123] شعار خاصى سرمى دادند.
به نظر مىرسد پيامبر بيش از آنكه در پى كمرنگ كردن هويت قبيلهاى آنها باشد، تلاش كرد از رقابت آن دو در جهت تقويت ايمان و تحكيم حكومت اسلامى بهره ببرد. در گفت و گويى ميان تنى از اوسيان و خزرجيان گزارش شده كه اوسيان در افتخارات خود به شهيدان برجستهاى چون سعدبن مُعاذ، حنظله غسيل الملائكه، خُزيمةبن ثابت و عاصمبن ثابت تأكيد مىكردند و خزرجيان 4 تن از قاريان خزرجى و برجسته قرآن چون اُبىّبن كعب، معاذبن جبل، زيدبن ثابت و ابوزيد را از خود مىدانستند و اين بحث باز به مشاجره آنها انجاميد.[124] بنابه گزارشهاى ديگرى پس از قتل كعببن اشرف نضيرى به دست اوسيان،[125] مردانى از خزرج در رقابت با آنان، سلاّمبن ابىالحُقَيق نضيرى از مخالفان برجسته پيامبر را كشتند.[126]
مخالفان اوسى يا خزرجى پيامبر:
در برخى از آيات مدنى قرآن كريم، مسلمانان از برقرارى روابط دوستانه با يهوديان و كافران نهى شدهاند. با توجه به اينكه چنين آياتى در سالهاى نخست هجرت پيامبر نازل شده كه قلمرو حكومت نبوى محدود به شهر مدينه بود و نيز با توجه به شأن نزولهاى نقل شده ذيل هر يك از اين آيات به دست مىآيد كه چنين آياتى ناظر به يهوديان و كافران مدينه است، به ويژه يهوديان بنىنضير و بنىقريظه و كفار اوسى، زيرا از كافران خزرجى كمتر سخنى گزارش شده و بنىقينقاع نيز به عنوان يك قبيله متحد با خزرج به سبب تبعيد زود هنگام آنها (درسال دوم هجرى) كمتر مجال فعاليت پيدا كردند، گرچه تنى از آنها به ظاهر اسلام آوردند و در شمار منافقان درآمدند[127]، در نتيجه هرچند چنين آياتى خطاب به همه مؤمنان است؛ اما بيشتر به مؤمنان اوسى توجه دارد و آنان را از روابط دوستانه با اوسيان كافر و همپيمانان يهودى پيشين خود باز مىدارد[128]: «لا يَتَّخِذِ المُؤمِنونَ الكـفِرينَ اَولِياءَ مِن دونِ المُؤمِنِينَ ومَن يَفعَل ذلِكَ فَلَيسَ مِنَ اللّهِ فى شَىء اِلاّ اَن تَتَّقوا مِنهُم تُقـةً ويُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفسَهُواِلَى اللّهِ المَصير= مؤمنان نبايد كافران را ـ به جاى مؤمنان ـ به دوستى بگيرند و هركه چنين كند، در هيچ چيز [او را] از ]دوستى] خدا ]بهرهاى] نيست، مگر اينكه از آنان به نوعى تقيه كنيد و خداوند شما را از [عقوبت] خود مىترساند، و بازگشت [همه] به سوى خداست. (آل عمران/3،28)به روايت ابنعباس اين آيه درباره كافران اوسى نازل شده است كه به پيامبر ايمان نياوردهاند.[129]
آيه 57 مائده/5 نيز درباره تنى چند از اوسيان نازل شده و اشاره به كفّار اوس و همپيمانان يهودى آنان دارد[130]: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لا تَتَّخِذوا الَّذينَ اتَّخَذوا دينَكُم هُزُوًا ولَعِبـًا مِنَ الَّذينَ اوتوا الكِتـبَ مِن قَبلِكُم والكُفّارَ اَولِياءَ واتَّقُوا اللّهَ اِن كُنتُم مُؤمِنين = اى كسانى كه ايمان آوردهايد كسانى را كه دين شما را به مسخره و بازى مىگيرند از آنان كه پيش از شما به آنها كتاب داده شده و نيز كافران را دوست مگيريد و اگر ايمان داريد از خدا پروا كنيد».
آيه 118 آلعمران/3 نيز به كافران (اوسى) اشاره دارد[131]: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لاتَتَّخِذوا بِطانَةً مِن دونِكُم لا يَألونَكُم خَبالاً وَدّوا ما عَنِتُّم قَد بَدَتِ البَغضاءُ مِن اَفوهِهِم وماتُخفى صُدورُهُم اَكبَرُ قَد بَيَّنّا لَكُمُ الأيـتِ اِن كُنتُم تَعقِلون = اى كسانى كه ايمان آوردهايد از غير خودتان دوست همدل و همراز مگيريد كه در كار شما از هيچ تباهى فروگذار نكنند...».
مخالفان اوسى يا خزرجى پيامبر افزون بر كافرانِ ايشان شامل گروههاى ديگرى نيز مىشد؛ از جمله برخى مسلمانانِ اوسى و خزرجى كه به جهت برخى مخالفتها و اقدامها به نفاق متهم شده بودند. چنين افرادى... . عمدتاً ميانسال و كهنسال بودند.[132] در بررسى آمارى نامهايى كه ابناسحاق در اين زمينه بر شمرده است[133] بيش از 75 آنان اوسىاند و از ميان تيرههاى اوسى بنى عمروبن عوف بيشترين منافقان را در خود جا دادهاند (60 منافقان اوسى).
برجستهترين و نخستين منافقان اهل مدينه خزرجى بودند. پديده نفاق در آغاز حكومت نبوى در ميان خزرجيان برجستهتر بود؛ اما به مرور و به ويژه پس از تحكيم حكومت نبوى در سال پنجم و اسلام آوردن كفار اوسى، منافقان اوسى فعاليت بيشترى از خود نشان دادند و در شأن نزولها هم انعكاس بيشترى يافتند و اوج اين امر را مىتوان در حوادث سال نهم هجرى از جمله غزوه تبوك دريافت. البته برخى آيات نازل شده بعدى نشان مىدهد برخى منافقان توبه كردند[134]: «و عَلَى الثَّلـثَةِ الَّذينَ خُلِّفوا حَتّى اِذا ضاقَت عَلَيهِمُ الاَرضُ بِما رَحُبَت وضاقَت عَلَيهِم اَنفُسُهُم وظَنّوا اَن لا مَلجَاَ مِنَ اللّهِ اِلاّ اِلَيهِ ثُمَّ تابَ عَلَيهِم لِيَتوبوا اِنَّ اللّهَ هُوَ التَّوّابُ الرَّحيم» . (توبه/9،118)
1. منافقان خزرجى:
منافقان خزرجى (كمتر از 25 منافقان) تا حدودى در دو دسته قابل تفكيكاند: حدود نيمى از آنها از بنىنجارند كه كمتر در منابع انعكاس يافتهاند و تنها گفته شده: در جلسهاى تنى چند از مؤمنان، آنها را از مسجد پيامبر بيرون كردهاند.[135] نيم ديگر عبداللهبن ابىّ و اطرافيان او هستند. عبداللهبن ابىّ در نبرد احد با31 نيروها عقب نشست و با يهوديان بنىقينقاع ارتباط داشت[136]: «و اِذا لَقُوا الَّذينَ ءامَنوا قالوا ءامَنّا واِذا خَلَوا اِلى شَيـطينِهِم قالوا اِنّا مَعَكُم اِنَّما نَحنُ مُستَهزِءون = وچون با كسانى كه ايمان آوردهاند برخورد كنند مىگويند: ايمان آورديم و چون با ديوسيرتان خود تنها شوند گويند: ما با شماييم. تنها (آنها را) ريشخند مىكنيم». (بقره/2،14) او در غزوههاى بنى قينقاع و بنىنضير با وعده يارى خود و پيروانش به يهوديان، آنان را به مقاومت واداشت[137]: «اَلَم تَرَ اِلَى الَّذينَ نافَقوا يَقولونَ لاِِخونِهِمُ الَّذينَ كَفَروا مِناَهلِ الكِتـبِ لـَئِن اُخرِجتُم لَنَخرُجَنَّ مَعَكُم ولا نُطيعُ فيكُم اَحَدًا اَبَدًا واِن قوتِلتُم لَنَنصُرَنَّكُم واللّهُ يَشهَدُ اِنَّهُم لَكـذِبون» .(حشر/59،11) در اين آيات خداوند وعدههاى آنها را دروغ مىشمارد. وى در نبرد بنىمصطلق به درگيرى مهاجر و انصار دامن زد[138] و بنا به گزارشها از عمده كسانى بود كه در حادثه افك عايشه را متهم كرد[139]: «اِنَّ الَّذينَ جاءو بِالاِفكِ عُصبَةٌ مِنكُم ... والَّذى تَوَلّى كِبرَهُ مِنهُم لَهُ عَذابٌ عَظيم = كسانى كه آن دروغ بزرگ را آوردند گروهى همدست از شمايند... و آنكه سهم بزرگتر آن دروغ را پذيرفت عذابى بزرگ دارد». (نور/24،11) (=>عبداللهبن ابىّ)2. منافقان اوسى:
بخشى از اوسيان (از تيره بنى حارثه) در جنگ خندق* وعده پيروزى پيامبر را فريب دانسته، صحنه نبرد را به بهانه دفاع از خانههاى خود رها كردند[140]: «و اِذ يَقولُ المُنـفِقونَ والَّذينَ فى قُلوبِهِم مَرَضٌ ما وعَدَنَا اللّهُ و رَسولُهُ اِلاّ غُرُورا * و اِذ قالَت طَـائِفَةٌ مِنهُم يـاَهلَ يَثرِبَ لا مُقامَ لَكُم فارجِعوا ويَستَـذِنُ فَريقٌ مِنهُمُ النَّبىَّ يَقولونَ اِنَّ بُيوتَنا عَورَةٌ وما هِىَ بِعَورَة اِن يُريدونَ اِلاّ فِرارا» . (احزاب/33، 12 ـ 13)به گزارش ابنعساكر در سال نهم پديده نفاق تشديد شده بود.[141] منافقان اوسى در اين سال به رغم دارايى و توانايى از درخواست پيامبر مبنى بر شركت در غزوه تبوك سرباز زده، خود را رسوا ساختند. برخى اوسيان در محله بنى عبدالاشهل (راتج) در خانهاى گرد آمدند و ديگران را از شركت در غزوه تبوك* باز مىداشتند كه به فرمان پيامبر خانه مورد نظر سوزانيده شد.[142] برخى ديگر از اوسيان نيز در محلّه بنى عمروبن عوف چنين كردند.[143]
پيامبر در اين نبرد از مردم كمك مالى خواسته بود. تنى چند از اوسيانِ مخالف با اين امر به كسانىكه كمك فراوانى مىكردند تهمت ريا مىزدند و كسانى را كه كمكهايشان ناچيز بود تحقير مىكردند[144]: «اَلَّذينَ يَلمِزونَ المُطَّوِّعينَ مِنَ المُؤمِنينَ فِى الصَّدَقـتِ والَّذينَ لا يَجِدونَ اِلاّ جُهدَهُم فَيَسخَرونَ مِنهُم سَخِرَ اللّهُ مِنهُم ولَهُم عَذابٌ اَليم= كسانى كه درباره صدقهها، از بخشندگان مؤمن عيب مىگيرند و كسانى را كه جز به اندازه توان و تلاش خويش بيشتر نيابند مسخره مىكنند...». (توبه/9،79)
نيمه دوم سوره توبه به ويژه آيات 38 به بعد بيانگر عتاب الهى به منافقان و رسواكننده منويات منافقان است و آنان را به عذابى دردناك وعده مىدهد. در دو آيه اين سوره به نفاق اهل مدينه تصريح شده است: «ما كانَ لاَِهلِ المَدينَةِ ومَن حَولَهُم مِنَ الاَعرابِ اَن يَتَخَلَّفوا عَن رَسولِ اللّهِ ولا يَرغَبوا بِاَنفُسِهِم عَن نَفسِهِ ذلِكَ بِاَنَّهُم لا يُصيبُهُم ظَمَأٌ ولا نَصَبٌ ولا مَخمَصَةٌ فى سَبيلِ اللّهِ ولا يَطَـونَ مَوطِئـًا يَغيظُ الكُفّارَ ولا يَنالونَ مِن عَدُوّ نَيلاً اِلاّ كُتِبَ لَهُم بِهِ عَمَلٌ صــلِحٌ اِنَّ اللّهَ لا يُضيعُ اَجرَ المُحسِنين» (توبه/9،120)، «و مِمَّن حَولَكُم مِـنَ الاَعرابِ مُنـفِقونَ ومِن اَهلِ المَدينَةِ مَرَدوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعلَمُهُم نَحنُ نَعلَمُهُم سَنُعَذِّبُهُم مَرَّتَينِ ثُمَّ يُرَدّونَ اِلى عَذاب عَظيم» . (توبه/9،101) در شأن نزولهاى نقل شده ذيل آيات مورد نظر به نام اعضايى از اوس و خزرج اشاره شده كه عمدتاً اوسىاند و در تبوك شركت نكردهاند.[145]
براساس گزارش آيات سوره توبه منافقان از اينكه در خانههاى خود مانده و پيامبر را در تبوك همراهى نكردهاند راضى (آيات 87، 93) و از اين جهت شادماناند. (آيه 81) آنان صدقه دهندگان (آيه 79)، پيامبر و آيات خداوند را به سخره مىگيرند و چون رسوا شوند مىگويند: در كار خود جدى نبوديم (آيه 65) و براى رفع تهمت از خود سوگند ياد مىكنند (آيات 42، 56) و چون پيامبر سخنانشان را مىپذيرد با زودباور خواندن او، وى را مىآزارند (آيه 61) و از رنج و درد پيامبر خوشحال و از شادمانى او آزرده حالاند. (آيه 50) آنان در سپاه تبوك جاسوسانى دارند (آيه 47) و هرچند به رغم ميل خود انفاق مىكنند؛ اما انفاقشان پذيرفته نيست. (آيه 54) دارايى و فرزندانشان مايه عذاب آنها در دنياست. (آيات 55، 58) به خدا و آخرت ايمان ندارند. (آيات 43، 54، 63) نفاق مايه هلاك آنهاست (آيه 42) و به عذاب الهى گرفتار خواهند بود (آيه 68) و خداوند از گناهشان درنخواهد گذشت. (آيه 80) پس از بازگشت مجاهدان از تبوك با سوگند دادن تلاش مىكنند رضايت آنان را جلب كنند. (آيات 95 ـ 96)
همه كسانى كه در محله اوسى ِ بنى عمروبن عوف و نزديك مسجد قبا مسجدى بنا كردند كه قرآن ضرارش ناميد اوسى بودند.[146] آنها مىخواستند اين مسجد را پايگاهى براى ياران يكى از دشمنان به روم گريخته پيامبر (ابوعامر*) و نيز پوششى براى فعاليتهاى خصمانه خود قرار دهند[147] كه پس از مراجعت پيامبر از غزوه تبوك در سال نهم و به فرمان ايشان سوزانيده شد[148]: «والَّذينَ اتَّخَذوا مَسجِدًا ضِرارًا وكُفرًا و تَفريقـًا بَينَ المُؤمِنينَ واِرصادًا لِمَن حارَبَ اللّهَ ورَسولَهُ مِن قَبلُ ولَيَحلِفُنَّ اِن اَرَدنا اِلاَّ الحُسنى واللّهُ يَشهَدُ اِنَّهُم لَكـذِبون = آنان كه مسجدى گرفتند براى گزند رساندن و كفر ورزيدن و جدايى افكندن ميان مؤمنان و ساختن كمينگاهى براى كسانى كه با خدا و پيامبر او از پيش در جنگ بودند و هر آينه سوگند ياد مىكردند كه ما جز نيكى نخواستيم و خدا گواهى مىدهد كه آنان دروغگويند». (توبه/9،107)
واژگان اوسى و خزرجى در قرآن:
در قرآن واژگانى به كار رفته است كه عالمان علم قرائت آن را به واژگان قبايل متعددى از جمله اوس و خزرج نسبت مىدهند؛ به عنوان نمونه واژه «لينَة» در آيه5حشر/59 در گفتار اوسيان به مفهوم درخت خرماست[149]: «ما قَطَعتُم مِن لينَة اَو تَرَكتُموها قائِمَةً عَلى اُصولِها فَبِاِذنِ اللّهِ و لِيُخزِىَ الفـسِقين = آنچه از درختان خرما ببريد يا به حال خود واگذاريد، همه با اذن خداست تا فاسقان خوار و رسوا شوند»، بر اين اساس مشخص مىشود كه آيه در پاسخ آن دسته از انصاريانى است كه بريدن درختان خرماى يهوديان بنىنضير را نامطلوب دانستند، زيرا اين اوسيان بودند كه از نظر تاريخى همپيمان و همراه با بنىنضير بودهاند[150] و از قطع درختان بنىنضير بيشتر تحت تأثير قرار مىگرفتند.خداوند در آيه 11 جمعه/62 نيز گزارش مىدهد كه مسلمانان نماز جمعه را رها كردند و به سوى كاروان تجارى شتافتند تا داد و ستد كنند و براى بيان مفهوم رفتن به جاى واژه «ذهبوا» از واژه «اِنفَضّوا» استفاده مىكند كه در لغت خزرجيان بدين معنا كاربرد دارد[151]: «و اِذا رَاَوا تِجـرَةً اَو لَهوًا اِنفَضّوا اِلَيها و تَرَكوكَ قائِمـًا قُل ما عِندَ اللّهِ خَيرٌ مِنَ اللَّهوِ و مِنَ التِّجـرَةِ واللّهُ خَيرُ الرّازِقين» ، ازاينرو مىتوان گفت كه بسيارى از كسانى كه خطبه پيامبر را در نماز جمعه رها كرده، به تجارت پرداختند خزرجى بودهاند، به ويژه آنكه اساساً مسجد پيامبر در ميان تيرههاى خزرجى بنا شده بود.
ذيل آيه 104 بقره/2 نيز آمده است كه بوميان زمانى كه مىخواستند از پيامبر بخواهند به آنان نظر كند تا سخنانش را بهتر بشنوند از واژه «راعِنا» استفاده مىكردند. مفهوم عربى چنين واژهاى موجب استهزاى مسلمانان و رنجش خاطر پيامبر مىشد. زيرا واژه «راعنا» در زبان يهودى تركيبى از دو واژه «راع» و «نا»[152] و به معناى «ما را احمق گردان» است، ازاينرو در آيات از كاربرد اين واژه نهى شده است[153]: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لاتَقولوا رعِنا وقولوا انظُرنا...» (بقره/2،104)، «مِنَ الَّذينَ هادوا يُحَرِّفونَ الكَلِمَ عَن مَواضِعِهِ و يَقولونَ سَمِعنا و عَصَينا و اسمَع غَيرَ مُسمَع و رعِنا...» . (نساء/4،46)
منابع
الاتقان فى علوم القرآن؛ اخبار مكة و ما جاء فيها منالآثار؛ اسباب النزول، واحدى؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ اطلس تاريخ اسلام؛ الاغانى؛ انساب الاشراف؛ البدء والتاريخ؛ البداية والنهايه؛ تاريخ ابنخلدون؛ تاريخ الامم والملوك، طبرى؛ تاريخ الخميس؛ تاريخ عرب قبل از اسلام؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التعريف والاعلام؛ تفسير القرآن العظيم، ابنابى حاتم؛ التيجان فى ملوك حمير؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ جمهرة النسب؛ دراسات تاريخية من القرآن الكريم؛ الدرر فى اختصار المغازى والسير؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ سنى ملوك الارض والانبياء؛ سير اعلام النبلاء؛ السيرةالحلبيه؛ السيرةالنبويه، ابنهشام؛ سيرةالنبى(صلى الله عليه وآله)؛ صبح الاعشى فى صناعة الانشاء؛ صحيح مسلم با شرح سنوسى؛ الطبقات الكبرى؛ عيون الاثر فى فنون المغازى؛ فتوح البلدان؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الاصنام (تنكيس الاصنام)؛ كتاب الثقات؛ كتاب الطبقات؛ كتاب النسب؛ الكشاف؛ لباب النقول فى اسباب النزول؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ المبسوط، سرخسى؛ مجمع البيان فى تفسيرالقرآن؛ مجمع الزوائد و منبع الفوائد؛ المحبر؛ مروجالذهب و معادن الجوهر؛ مسند ابى يعلى؛ مسند احمدبن حنبل؛ المصنف؛ المعارف؛ المعجم الاوسط؛ معجم البلدان؛ معجم قبائل العرب؛ المغازى؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ المقتضب؛ نسب معد واليمن الكبير؛ نهايةالارب فى فنون الادب؛ النهاية فىغريب الحديث والاثر؛ واژههاى دخيل در قرآن مجيد؛ وفاءالوفاء باخبار دارالمصطفى(صلى الله عليه وآله)مهران اسماعيلى
[1]. الاغانى، ج22، ص115ـ116؛ اخبار مكه، ج1، ص92؛ النسب، ص267ـ268.
[2]. ر. ك: دراسات تاريخيه، ج1، ص311ـ352.
[3]. مروج الذهب، ج2، ص809؛ المعارف، ص108، 640؛ تاريخ يعقوبى، ج1، ص203.
[4]. السيرة النبويه، ج1، ص13؛ مجمعالبيان، ج8، ص605؛ صبح الاعشى، ج1، ص320.
[5]. المقتضب، ص220؛ وفاء الوفاء، ج1، ص172.
[6]. اخبار مكه، ج1، ص94.
[7]. جامع البيان، مج12، ج22، ص105ـ106.
[8]. التيجان، ص293ـ297.
[9]. المقتضب، ص222؛ الكامل، ج1، ص656.
[10]. فتوح البلدان، ص26؛ الاغانى، ج22، ص115.
[11]. التيجان، ص302؛ صبح الاعشى، ج1، ص319ـ320.
[12]. جمهرةالنسب، ج2، ص269؛ نسب معد واليمن الكبير، ج2، ص7.
[13]. تاريخ يعقوبى، ج1، ص197، 204.
[14]. اخبار مكه، ج1، ص101؛ البدء و التاريخ، ج4، ص126.
[15]. سنى ملوك الارض و الانبياء،ص81؛ التعريف والاعلام، ص38؛ تاريخ ابنخلدون، ج2، ص338.
[16]. جمهرة انساب العرب، ص353.
[17]. المعارف، ص107؛جمهرة انساب العرب، ص331؛ صبح الاعشى، ج1، ص319.
[18]. المقتضب، ص226.
[19]. جمهرة انسابالعرب، ص362؛ المقتضب، ص227.
[20]. المقتضب، ص226.
[21]. وفاء الوفاء، ج1، ص206.
[22]. جمهرة انساب العرب، ص356.
[23]. وفاءالوفاء، ج1، ص167، 179.
[24]. وفاء الوفاء، ج1، ص190.
[25]. تاريخ عرب قبل از اسلام، ص104.
[26]. جامع البيان، مج1، ج1، ص578؛ مجمع البيان، ج1، ص310.
[27]. وفاء الوفاء، ج1، ص190ـ215، الكامل، ج1، ص656.
[28]. المقتضب، ص225؛ الطبقات، ابنخياط، ص168؛ النسب، ص277.
[29]. المعارف، ص109ـ110؛ نهاية الارب، ص316ـ317؛ ر.ك: نسب معد واليمن الكبير، ج2، ص35ـ105.
[30]. ر. ك: نسب معد واليمن الكبير، ج2، ص8ـ35؛ جمهرة انساب العرب، ص332؛ النسب، ص270.
[31].
[32]. ر. ك: الكامل، ج1، ص658ـ684.
[33]. ر. ك: الكامل، ج1، ص658ـ684.
[34]. وفاء الوفاء، ج1، ص206.
[35]. تاريخ عرب قبل از اسلام، ص360ـ367.
[36]. الاصنام،ص6، 13ـ27؛ المحبر، ص99.
[37]. اخبار مكه، ج1، ص125ـ126؛ الاصنام، ص13؛ المحبر، ص316.
[38]. الكشاف، ج4، ص423؛ المفصل، ج6، ص250.
[39]. السيرة النبويه، ج1، ص85؛ الطبقات، ابنسعد، ج2، ص111؛ الاصنام، ص13.
[40]. السيرة النبويه، ج1، ص85؛ الطبقات، ابنسعد، ج2، ص111.
[41]. انساب الاشراف، ج1، ص312؛ وفاء الوفاء، ج1، ص249.
[42]. الطبقات، ابنسعد، ج3، ص321.
[43]. اسد الغابه، ج5،ص66.
[44]. الطبقات، ابنسعد، ج3، ص343.
[45]. همان، ص448.
[46]. همان، ج4، ص279.
[47]. السيرة النبويه، ج2، ص699.
[48]. الطبقات، ابنسعد، ج3، ص370، 457.
[49]. همان، ص388.
[50]. همان، ص461.
[51]. الاغانى، ج3، 26.
[52]. الطبقات، ابنسعد، ج3، ص87؛ السيرة النبويه، ج2، ص437ـ438؛ تاريخ طبرى، ج2، ص90.
[53]. الاصنام، ص14؛ اخبار مكه، ج1، ص125؛ معجمالبلدان، ج5، ص136، 204.
[54]. المحبر، ص313؛ المفصل، ج6، ص375.
[55]. جامع البيان، مج2، ج2، ص61؛ اسباب النزول، ص46.
[56]. جامعالبيان، مج2، ج2، ص256؛ التبيان، ج2، ص142.
[57]. جامع البيان، مج2، ج2، ص253ـ258.
[58]. همان، ص255ـ258؛ مجمعالبيان، ج2، ص508.
[59]. جامع البيان، مج3، ج3، ص22؛ مجمع البيان، ج2، ص630.
[60]. انساب الاشراف، ج1، ص326، 334.
[61]. جمهرة النسب، ج2،ص262، نسب معد و اليمن الكبير، ج2، ص2.
[62]. السيرة النبويه، ج2، ص501؛ مسند ابى ليلى، ج4، ص267؛ مسند احمد، ج1، ص271.
[63]. جامع البيان، مج 3، ج3، ص23 ـ 24؛ اسباب النزول، ص74 ـ 75.
[64]. جامع البيان، مج3، ج3، ص23؛ مجمع البيان، ج2، ص630.
[65]. وفاء الوفاء، ج1، ص198.
[66]. الاغانى، ج3، ص20 ، 26؛ معجم قبائل العرب، ج1، ص52.
[67]. النهايه، ج4، ص215؛ وفاء الوفاء، ج1، ص178.
[68]. السيرة النبويه، ج2، ص516، 526.
[69]. صحيح مسلم، ج7، ص14.
[70]. الطبقات، ابنسعد، ج2، ص151ـ152؛ السيرة النبويه، ج2، ص515؛ المصنف، ج6، ص65.
[71]. التبيان، ج3، ص238؛ اسباب النزول، ص133.
[72]. جامع البيان، مج3، ج3، ص21؛ اسباب النزول، ص73؛ التبيان، ج2، ص311.
[73]. صحيح مسلم، ج5، ص105، 107؛ مجمع البيان، ج2، ص564.
[74]. السيرةالنبويه، ج1، ص217، 233؛ الطبقات، ابنسعد، ج1، ص168ـ169؛ الكامل، ج2، ص95.
[75]. السيرة النبويه، ج2، ص427ـ428 الطبقات، ابنسعد، ج3، ص334؛ تاريخ طبرى، ج1، ص557.
[76]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص169؛ وفاء الوفاء، ج1، ص223.
[77]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص170؛ تاريخ طبرى، ج1، ص558ـ559.
[78]. السيرة النبويه، ج2، ص434؛ اسدالغابه، ج14، ص369؛ البداية و النهايه، ج3، س 185.
[79]. انساب الاشراف، ج1، ص276.
[80]. السيرةالنبويه، ج2، ص434؛ المصنف، ج3، ص160.
[81]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص171؛ ج3، ص457.
[82]. وفاء الوفاء، ج1، ص224ـ225.
[83]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص171؛ وفاء الوفاء، ج1، ص225.
[84]. السيرةالنبويه، ج2، ص437؛ الطبقات، ابنسعد، ج3، ص321.
[85]. وفاء الوفاء، ج1، ص225.
[86]. السيرةالنبويه، ج2، ص438.
[87]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص171.
[88]. السيرة النبويه، ج2، ص443؛ المعجم الاوسط، ج19، ص90.
[89]. السيرة النبويه، ج2، ص442.
[90]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص222؛ الاستيعاب، ج1، ص236.
[91]. المعجم الاوسط، ج19، ص250؛ مجمع الزوائد، ج6، ص47.
[92]. الاصابه، ج1، ص208؛ البداية و النهايه، ج3، ص280.
[93]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص238.
[94]. همان، ص175؛ الثقات، ج1، ص113؛ سيرة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج2،ص306.
[95]. انساب الاشراف، ج1،ص304
[96]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص180؛ وفاء الوفاء، ج1، ص246.
[97]. انساب الاشراف، ج1، ص310 ـ311.
[98]. الطبقات، ابنسعد، ج1، ص181.
[99]. وفاء الوفاء، ج1، ص256ـ262.
[100]. اطلس تاريخ اسلام، ص66ـ67.
[101]. الطبقات، ابنسعد، ج3، ص421، 450، 486، 512، 583، 598، 610.
[102]. الاغانى، ج3، ص24.
[103]. تاريخ طبرى، ج1، ص561؛ سيرة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج2، ص293.
[104]. النسب، ص270.
[105]. السيرة النبويه، ج2، ص501.
[106]. المبسوط، ج26، ص65.
[107]. جامع البيان، مج6، ج10، ص47؛ التبيان، ج5، ص151.
[108]. وفاء الوفاء، ج1، ص249ـ250.
[109]. جامعالبيان، مج3، ج4، ص34ـ54؛ مجمعالبيان، ج2، ص802ـ808؛ لباب النقول، ص44.
[110]. الدرالمنثور، ج2، ص278ـ287.
[111]. الدرالمنثور، ج2، ص279ـ280.
[112]. تفسير ابنابىحاتم، ج3، ص719.
[113]. الدرالمنثور، ج2، ص280.
[114]. السيرة النبويه، ج3، ص767؛ تاريخ المدينه، ج1، ص332.
[115]. المغازى، ج1، ص58؛ السيرةالنبويه، ج2، ص264؛ الطبقات، ابنسعد، ج3، ص321.
[116]. المغازى، ج1، ص215؛ الطبقات، ابنسعد، ج2، ص29؛ عيون الاثر، ج2، ص14.
[117]. المغازى، ج2، ص649؛ الطبقات، ابنسعد، ج2، ص81؛ السيرة الحلبيه، ج3، ص35.
[118]. المغازى، ج2، ص710؛ تاريخ الخميس، ج2، ص58.
[119]. تاريخ طبرى، ج3، ص54؛ المغازى، ج2، ص820؛ تاريخدمشق، ج23، ص453.
[120]. المغازى، ج3، ص895؛ الطبقات، ابنسعد، ج2، ص114.
[121]. المغازى، ج3، ص996؛ الطبقات، ابنسعد، ج2، ص125.
[122]. المغازى، ج1، ص8.
[123]. السيرة النبويه، ج4، ص409؛ السيرة الحلبيه، ج3، ص85.
[124]. سير اعلام النبلاء، ج2، ص487؛ تاريخ دمشق، ج16، ص368ـ369.
[125]. المغازى، ج1، ص189ـ190.
[126]. السيرةالنبويه، ج3، ص273ـ274، تاريخ طبرى، ج2، ص56.
[127]. سيرة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج2، ص370.
[128]. المغازى، ج1، ص189ـ190.
[129]. جامع البيان، مج3، ج3، ص309؛ اسباب النزول، ص88؛ زادالمسير، ج1، ص371.
[130]. جامعالبيان، مج4، ج6، ص391؛ اسباب النزول، ص391؛ مجمع البيان، ج3، ص328.
[131]. جامع البيان، مج3، ج4، ص80؛ اسباب النزول، ص102؛ مجمعالبيان، ج2، ص820.
[132]. السيرة النبويه، ج2، ص519ـ529.
[133]. همان، ص519ـ527.
[134]. جامعالبيان، مج7، ج11، ص30؛ التبيان، ج5، ص216؛ زادالمسير، ج1، ص26.
[135]. زادالمسير، ج1، ص26.
[136]. جامعالبيان، مج1، ج1، ص188؛ تفسير قرطبى، ج1، ص114.
[137]. المغازى، ج1، ص273؛ تاريخ طبرى، ج2، ص224.
[138]. الاغانى، ج4، ص164.
[139]. التبيان، ج7، ص415؛ اسباب النزول، ص268؛ مجمع البيان، ج7، ص205.
[140]. جامعالبيان، مج11، ج21، ص162ـ165؛ التبيان، ج8، ص323؛ الدرالمنثور، ج6، ص575ـ579.
[141]. تاريخ دمشق، ج2، ص28.
[142]. السيرة النبويه، ج4، ص517.
[143]. همان، ص524ـ525.
[144]. مجمع البيان، ج5، ص84.
[145]. جامعالبيان، مج7، ج11، ص19، 87؛ التبيان، ج5، ص290، 319؛ اسبابالنزول، ص213.
[146]. الطبقات، ابنسعد، ج3، ص415؛ الدرر، ج1، ص257ـ258.
[147]. انساب الاشراف، ج1، ص335؛ اسباب النزول، ص214.
[148]. التبيان، ج5، ص297؛ اسباب النزول، ص214.
[149]. الاتقان، ج2، ص390.
[150]. الاغانى، ج14، ص110.
[151]. الاتقان، ج2، ص390.
[152]. واژههاى دخيل، ص214.
[153]. التبيان، ج1، ص388؛ الدرالمنثور، ج1، ص252؛ لبابالنقول، ص24.